ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
مردی سالخورده با پسر تحصیل کردهاش روی مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغی کنار پنجرهشان نشست.
پدر از فرزندش پرسید: «این چیه؟» پسر پاسخ داد: «کلاغ».
پس از چند دقیقه دوباره پرسید: «این چیه؟» پسر گفت: «بابا من که همین الان بهتون گفتم، کلاغه.»
بعد از مدت کوتاهی پیر مرد برای سومین بار پرسید: «این چیه؟» عصبانیت در پسرش موج میزد و با همان حالت گفت: «کلاغه کلاغ!»
پدر
به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحه ای را باز کرد و
به پسرش گفت که آن را بخواند. در آن صفحه این طور نوشته شده بود: امروز پسر
کوچکم ۳ سال دارد. و روی مبل نشسته است هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست
پسرم ۲۳ بار نامش را از من پرسید و من ۲۳ بار به او گفتم که نامش کلاغ
است. هر بار او را عاشقانه بغل میکردم و به او جواب میدادم و به هیچ
وجه عصبانی نمیشدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پیدا میکردم.