تلخ وشیرین94

دوستانه

تلخ وشیرین94

دوستانه

فروش سیب


داستان‌های شیوانا

در تاریخ مشرق زمین شیوانا را استاد عشق و معرفت و دانایی می‌دانند، اما او در عین حال کشاورز ماهری هم بود و باغ سیب بزرگی را اداره می‌کرد. درآمد حاصل از این باغ صرف مخارج مدرسه و هزینه زندگی شاگردان و مردم فقیر و درمانده می‌شد. درختان سیب باغ شیوانا هر سال نسبت به سال قبل بارورتر و شاداب‌تر می‌شدند و مردم برای خرید سراغ او می‌آمدند...

یک سال تعداد سیب‌های برداشت شده بسیار زیادتر از از قبل بود و همه شاگردان نگران خراب شدن میوه‌ها بودند. در دهکده‌ای دور هم کاهن یک معبد بود که به دلیل محبوبیت بیش از حد شیوانا، دائم پشت سر او بد می‌گفت و مردم را از خرید سیب‌های او بر حذر می‌داشت. چندین بار شاگردان از شیوانا خواستند تا کاهن معبد را گوش مالی دهند و او را جلوی معبد رسوا کنند، اما شیوانا دائم آنها را به صبر و تحمل دعوت می‌کرد و از شاگردان می‌خواست تا صبور باشند و از دشمنی کاهن به نفع خود استفاده کنند!

وقتی به شیوانا گفتند که تعداد سیب‌های برداشت شده امسال بیشتر از قبل است و بیم خراب شدن میوه‌ها می‌رود٬ شیوانا به چند نفر از شاگردانش گفت که بخشی از سیب‌ها را با خود ببرند و به مردم ده به قیمت بالا بفروشند، در عین حال به شاگردان خود گفت که هر جا رسیدند درس‌های رایگان شیوانا را برای مردم ده بازگو کنند و در مورد مسیر تفکر و روش معرفتی شیوانا نیز صحبت کنند…

هفته بعد وقتی شاگردان برگشتند با تعجب گفتند که مردم ده نه تنها سیب‌های برده شده را خریدند بلکه سیب‌های اضافی را نیز پیش خرید کردند! یکی از شاگردان با حیرت پرسید: "اما استاد سوالی که برای ما پیش آمده این است که چرا مردم آن ده با وجود اینکه سال‌ها از زبان امین معبدشان بدگویی شیوانا را شنیده بودند ولی تا این حد برای خرید سیب‌های شیوانا سر و دست می‌شکستند؟"

شیوانا پاسخ داد: "جناب کاهن ناخواسته نام شیوانا را در اذهان مردم زنده نگه داشته بود، شما وقتی درباره مطالب معرفتی و درس‌های شیوانا برای مردم ده صحبت کردید، آنها چیزی خلاف آنچه از زبان کاهن شنیده بودند را مشاهده کردند، به همین خاطر این تفاوت را به سیب‌ها هم عمومیت دادند و روی کیفیت سیب‌های شما هم دقیق شدند و عالی بودن آن‌ها را هم تشخیص دادند. ما سود امسال را مدیون بدگویی‌های آن کاهن بد زبان هستیم. او باعث شد مردم ده با ذوق و شوق و علاقه و کنجکاوی بیشتری به درس‌های معرفت روی آودند و در عین حال کاهن خود را بهتر بشناسند!

پیشنهاد می‌کنم به او میدان دهید و بگذارید باز هم بدگویی و بد زبانی‌اش را بیشتر کند! به همین ترتیب همیشه می‌توان روی مردم این ده به عنوان خریدارهای تضمینی میوه‌های خود حساب کنید. هر وقت فردی مقابل شما قد علم کرد و روی دشمنی با شما اصرار ورزید. اصلا مقابلش نایستید، به او اجازه دهید تا یکطرفه در میدان دشمنی یکه تازی کند… زمان که بگذرد سکوت باعث محبوب‌تر شدن شما و دشمنی او باعث شکست خودش می‌شود. در این حالت همیشه به خود بگویید، قدرت من بیشتر است چرا که او هیچ تاثیری روی من ندارد و من هرگز به او فکر نمی‌کنم و بر عکس من باعث می‌شوم تا به طور دائم در ذهن او جولان دهم و او را وادار به واکنش نمایم، این جور مواقع سکوت نشانه قدرت است.

سیلی خوردن



امروز سر چهار راه کـتـک بـدی از یـک دختـر بچـه ی هفـت سـالـه خـوردم !


دل به دلم بدین تا براتون تعریف کنم



پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و 


برای طرفم شاخ و شونه می کشیدم که نابودت میکنم ! به زمین


 و زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی!


زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و........ خلاصه فریاد میزدم


یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمیرسید 


هی میپرید بالا و میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید....



منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد میزدم و 


هی هیچی نمیگفتم به این بچه ی مزاحم! اما دخترک سمج اینقد بالا پایین پرید 


که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم: بچه


 برو پی کارت ! من گـــل نمیخـــرم ! چرا اینقد پر رویی! شماها کی میخواین یاد بگیرین


 مزاحم دیگران نشین و....



دخترک ترسید... کمی عقب رفت ! رنگش پریده بود ! وقتی چشماشو دیدم


 ناخودآگاه ساکت شدم ! نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد! البته جواب 


این سوالو چند ثانیه بعد فهمیدم! ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی که برداشتم ،


 اومد جلو و با ترس گفت : آقا! من گل نمیفروشم! آدامس میفروشم! ذوستم که اونور


 خیابونه گل میفروشه! این گل رو برای شما ازش گرفتم که اینقد ناراحت نباشین! 


اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره و مثل بابای من میبرنتون بیمارستان، 


دخترتون گناه داره....... دیگه نمیشنیدم! خدایا! چه کردی با من! این فرشته چی میگه؟!



حالا علت سکوت ناگهانیمو فهمیده بودم! کشیده ای که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود ، 


توان بیان رو ازم گرفته بود! و حالا با حرفاش داشت خورده های غرور بی ارزشمو زیر پاهاش له میکرد!



یه صدایی در درونم ملتمسانه میگفت: رحم کن کوچولو! آدم از همه ی قدرتش که برای 


زدن یک نفر استفاده نمیکنه! ... اما دریغ از توان و نای سخن گفتن!



تا اومدم چیزی بگم ، فرشته ی کوچولو ، بی ادعا و سبکبال ازم دور شد! 


حتی بهم آدامس هم نفروخت!



هنوز رد سیلی پر قدرتی که بهم زد روی قلبمه ! چه قدرتمند بود!!



مواظب باشید با کی درگیر می شید! ممکنه خیلی قوی باشه و کتک بخورید!